دال
...
و بعد سایه روشن دریا بود
خواب دریچه بود
میل ملاقات و آواز الوداع
خودم دیم
ددیم بازجویان حیرت واژه
از مقابل باد
به جانب درگاه دیگری رفتند
دمی نپایید
دمی مانده به خواب یب و
طلوع گندم بود
که یکی آمد
ترا از وهم نور و آفرینش باران باز آورد
آوازم داد ببین
هموست ؟
او را از ورای حیرت و واژه آورده ایم
حالا چه ؟
چراغ شکسته ... حالا چه ؟
ایا باز هوای نوشتن و رویای گریه ات در سر نیست ؟
گفتم : نون و القلم
به ولای واژه ی نور : نون و القلم
می نویسم عشق تا او هست
می نویسم او تا او هست
او و
راه و
روی و
ری
ری به روا... که ورا